جنیفر بلادرویک – کوکئیتلام
دوست من با قلبی دوپاره زندگی میکند: تکهای در اینجا و تکهای دیگر هنوز در ایران است. او داستانش را گفت که چرا او و خانوادهاش کشوری را که به آن عشق میورزیدند، آرامش خانواده، و خندهٔ دوستان را ترک کردند. فارسی من در حدی است که فقط بهصورت مؤدبانه تقاضای چای کنم. انگلیسی او در حدی است که زندگی، کار، و دوستان جدیدی را در اینجا پیدا کند. اما نه در حدی که پیچیدگیهای همهٔ زندگی را بیان کند. فارسی زبانی است که ظرافتهای بیانی بهسادگی بر آن سایه میافکند. حال آنکه انگلیسی مستقیم به سر اصل مطلب میرود. ما برای پرکردن این خلأ به پیوند قلبهایمان تکیه کردیم: قلبهای مادرانی که نگران فرزندانشاناند. ظرافتهای داستان ما در نوعِ گرفتن فنجان، لرزش لبها، نفس عمیق، و محکمنگهداشتن دستهایمان وقتی داستانها ترسهایمان را بازمیگردانند، بیان میشود.
دختر او و دختر من مثل هماند. هر دو اشتیاق فراوان به تاریخ دارند و مانند جوجههای پرندگان از دانستههای خود برای رشد پرهای استقلال استفاده میکنند تا روزی مهارتهای لازم را برای ترک لانه به دست آورند. آنها میخواهند همهچیز را بدانند و کنجکاوی، آنان را بهدنبال حقیقت، که مانند ذرههای درخشان در میان گلولای پنهان شدهاند، میکشاند. آنها به دروغ قانع نمیشوند. دختران ما خود را برای هیچکس کوچک نمیکنند.
این یک افتخار است. افتخاری بزرگ به بچههایی که روی خود را مانند گلهای آفتابگردان بهسمت حقیقت میچرخانند. اما عواقبی نیز دارد. هر دو دختر، دختر او و دختر من، با عواقب آن در کلاس/صنف تاریخ روبرو شدهاند.
آموزگار دختر من از واژهٔ تبعیضآمیزی استفاده کرد و وقتی او به آن اعتراض کرد، آموزگار با او مخالفت نمود. در خوشبینانهترین حالت گفتوگوی سختی بود. اما او واقعاً به آموزگارش علاقه داشت و بههمین علت برای او ایمیل زد و تاریخچهٔ آن واژه و معنایی را که برای خودش داشت، شرح داد. یک روز بعد، او پاسخی دریافت کرد. نوشتهٔ صمیمانه و از ته دل او آموزگار را به تفکر و تجدید نظر واداشت. او آن ایمیل را تا پایان زندگی حفظ خواهد کرد. شرایط ایدهآلی نبود. اما با وجود مخالفت ابتدایی، آموزگار شجاعت اعتراف به اشتباه را داشت که نشاندهندهٔ شخصیت و فروتنی بهترین معلمان است. معلمانی که درخشش او را تشویق میکردند، حتی زمانی که با دیگران جور نمیشد، حتی زمانی که وضع موجود را به چالش میکشید و حتی زمانی که آنها را زیر سؤال میبرد.
و من حقیقتاً بر این باورم که آموزش باید اینگونه باشد – جایی برای ذهنهای سرکش، باهوش، و جوان که در آن رشد کنند. آیا آنان همهچیز را میدانند؟ خیر. اما جوانبودن آنها دلیل بر اشتباهبودن حرفها و کارهایشان نیست. در مدرسه/مکتب، فرزندان ما یاد میگیرند که با کمال امنیت به جستوجوی شواهد بپردازند، برای کشف حقیقت. ارزش قائل باشند، و مخالفت محترمانه در برداشت از حقیقت را تمرین کنند. مدرسه/مکتب باید جای امنی باشد که یاد بگیریم وقتی شواهد نظر شما را رد میکنند، با متانت آن را بپذیریم، و در هنگام درستبودن نظر با اعتمادبهنفس موضع خود را حفظ کنیم.
دختر دوست من چنین تشویقی را تجربه نکرد. هنگامی که دوست من سخن میگوید، من تنها میتوانم به او نگاه کنم. در این زمان اتاق شلوغ است و سروصدا دوروبر ما وجود دارد. اما هیچکدام مهم نیستند. صدای او آرام و باصلابت است و دهانش قرص و محکم. اکنون آتشی درون سینهٔ اوست که از بیعدالتی ناشی میشود و شاید تا همیشه ادامه پیدا کند. یک روز او فهمید که دخترش وادار شده که در ته کلاس/صنف بنشیند. در همهٔ کلاسها. چرا؟ چون که او سؤالی پرسیده که به مذاق معلم خوش نیامده است، و بهعبارتی فراتر از چیزی بوده که معلم میخواسته در مورد تاریخ بیان کند. اگر این داستانِ یک معلم جزء میبود، من و دوستم احتمالاً هیچگاه همدیگر را ملاقات نمیکردیم و او هیچگاه از آنجا نمیرفت. اما معلم کوتهفکر مستبد تنها شروع داستان بود. و ادامه، حضور یک ون بود که بیرون مدرسه/مکتب منتظر ایستاده بود. و امروز ما اینجا هستیم و فرزند او صحیح و سالم است و لبخند میزند.
فرزند او بسیار بااستعداد، قوی و سختکوش است. حضور او برای کانادا غنیمت است. من نیز از داشتن چنین دوستی خوشحالم. ما ساعتهای طولانی در آشپزخانه، درکنارهمبودن را با داستان، اشک، و لبخند سپری میکنیم.
اما اکنون دوست من سرشار از بیم و امید است برای کسانی که در آنسوی جهان به آنان عشق میورزد. او دوست داشت اکنون آنجا باشد، در کنار آنها، و همراه با آنها. آتشی که در اثر خشونت بیدلیل با دختر او روشن شده، اکنون در سینهٔ همهٔ دخترانی که باید ته کلاس/صنف بنشینند، شعلهور است. در سینهٔ همهٔ دخترانی که یک ون منتظر آنان است، چرا که صدایشان بلند است و موهایشان رها، و چهرهٔشان سرشار از صلابت است.
زندگی یک نفر در برابر ماشین چرخندهٔ بیپایان جهان با قلبی سخت و دستانی سختتر، مانند چیست؟ یک ذره مهربانی و انسانیت که در میان ترس، خشم، خشونت، و کنترل جریان دارد. مطمئن نیستم که استانداردی جهانی برای سنجش و قضاوت وجود داشته باشد. من میدانم که ما تصمیم میگیریم که از چه خط قرمزهایی نمیتوان عبور کرد.
و در کلاس/صنف تاریخ، میدانم که بهتر است به صداهای دختران سرکش و مستقل گوش فرا دهم.